وقتی بوی سوختگی به مشامش رسید، سریع خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت. سرش رو انداخت پایین و به طرف آشپزخونه به راه افتاد. انگار نه انگار که غذاش داره میسوزه.
ناخودآگاه و بدون مقدمه، تو این فکر رفت که چرا این طوری همدیگه رو صدا میزنن؟ همین لحظه دید یه گربه میخواد به غذا حمله کنه. برای ترسوندن گربه، با صدای بلند گفت: «هوه»!
شوهرش که روی مبل داشت جدول حل میکرد، گفت: «یه لحظه صبر کن. فعلا میبینی که، کار دارم!»
خندهاش گرفت و چیزی نگفت. شاید هم شوهرش هیچ وقت نفهمه که برای چی اون روز همهاش میخندید...
سلام دوست عزیز
پیشاپیش عیدتون مبارک
من تابه حال با124سایت ووبلاگ تبادل لینک کردم
ومی خوام اگه افتخاربدین صدوبیست وپنجمین وبلاگی که دروبلاگم ثبت میکنم وبلاگ شماباشه
پس لطفا اگه موافقین وبلاگ من راباعنوان:
"1500مقاله وتحقیق رایگان"
وبه آدرس:
http://www.beheshtnet.blogfa.com
لینک نماییدوسپس اطلاع دهیدتادرهمان ساعت شمارالینک کنم
ممنون