تمام زیبایی کویر به این است که
انگار یک جایی یک چاه در دل خود پنهان کرده است.
آنتوان دو سنت اگزوپروی
وقتی بوی سوختگی به مشامش رسید، سریع خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت. سرش رو انداخت پایین و به طرف آشپزخونه به راه افتاد. انگار نه انگار که غذاش داره میسوزه.
ناخودآگاه و بدون مقدمه، تو این فکر رفت که چرا این طوری همدیگه رو صدا میزنن؟ همین لحظه دید یه گربه میخواد به غذا حمله کنه. برای ترسوندن گربه، با صدای بلند گفت: «هوه»!
شوهرش که روی مبل داشت جدول حل میکرد، گفت: «یه لحظه صبر کن. فعلا میبینی که، کار دارم!»
خندهاش گرفت و چیزی نگفت. شاید هم شوهرش هیچ وقت نفهمه که برای چی اون روز همهاش میخندید...