4شنبه ساعت12
پلکهام سنگینی میکند. کل کتاب؛ آن هم زبان فارسی. نمیدانم از کجایش شروع کنم. خیلی خستهام. به این فکر میکنم که در طول سال چه غلطی میکردم. کاش حداقل نصف شده بود. کتاب را میبندم. این شونصدمین بار است که میگویم نمیتوانم... زیاد است.
دلم براش میسوزد. بیچاره از ساعت10 تا حالا دارد زور میزند. تازه رسیده بالای میز و دوباره در عرض یک چشم بر هم زدن، سر میخورد. فکرش خستهام میکند. اما... باورم نمیشود، دوباره دارد میرود بالا.
5شنبه
بیهوده تلاش نمیکرد. تازه رسیدم خانه. امتحانم عالی بود. میبینمش که یک ذره مانده تا برسد روی میز... تمام شد. مورچه دیگر سر نخورد.
زیبا بود مثل خودت عزیزم